در باره من

وقتي شانه چي عازم ايران شد


بعد از ظهر يکي از روزهاي تيرماه ۱۳۷۶، براي عيادت مرحوم شانه چي به بيمارستاني در پاريس که در آن بستري بود، رفته بودم. بيهوش بود و به او سرم وصل کرده بودند. وقتي از اتاقي که در آن بستري بود بيرون آمدم آقاي لاهيجي را ديدم که او هم براي عيادت آمده بود. احوال شانه چي را پرسيد. گفتم بيهوش است. در ضمن صحبت گفت: من به آقاي شانه چي مي گويم برو ايران، مي گويد منتظرم برادرزاده ام، سيمين خانم، وضع حمل کند. ايشان مگر قابله است که وجودش براي آن خانم ضروري باشد. من امشب با سيدمحمود دعائي صحبت مي کنم تا کارهايش را درست کند و به ايران برگردد. وقتي اين حرف را از لاهيجي شنيدم با صداي بلند به او گفتم شما چرا تبليغ بازگشت به ايران را مي کني. شانه چي سيد محمدعلي جلالي تهراني را مي شناخت. به او عفودادند. بعد از برگشت به ايران او را اعدام کردند.مگر نمي دانيد آخوندها براي قربانيان دام مي گذارند؟ جرّ و بحث ما شديد بالا گرفت و او حرف خودش را مي زد و بدون خداحافظي از همديگر جداشديم.
در آن دوران لاهيجي، به عنوان مسئول حقوق بشر به پناهندگان سياسي مي گفت کارت پناهندگي سياسي را پس بدهيد، پاسپورت بگيريد و برويد ايران، خطري ندارد. خودش را منجي مي خواند . اين خط سياسي لاهيجي است و نمي تواند آن را کتمان کند. تبليغ براي رفتن به زير عباي آخوند خونريز و شرور.
آقاي شانه چي مدتي بيمارستان بود و بعد از بهبودي، عصرها به محل کار من به گمرک پانتَن مي آمد و ماجراي رفتن به ايران و بازگشت اجباري را برايم تعريف کرد. يک فرزند شانه چي در رژيم شاه و سه فرزندش در اين رژيم قرون وسطايي به شهادت رسيدند.
وقتي شانه چي عازم ايران شد. در موقع خداحافظي در فرودگاه اورلي، لاهيجي به شانه چي گفته بود: تو برو و نترس، ما هم تا ده روز ديگر تهران هستيم. 
شانه چي تعريف مي کرد که در هواپيما بغل دست من غلام عباس توسّلي نشسته بود.
وقتي هواپيما در فرودگاه مهرآباد به زمين نشست. از بلندگو اعلام کردند آقاي محمد شانه چي از درب جلو هواپيما پياده شود. از غلام عباس توسّلي خداحافظي کردم. فکر مي کردم چون مهمان مخصوص هستم برايم تشريفات در نظر گرفته اند! لباسهايم را مرتّب کردم و با عصا از در جلو هواپيما پياده شدم . وضع غير عادي بود. چندين لباس شخصي پاسدار غول پيکر منتظرم بودند. پايم را که روي زمين گذاشتم به جاي سلام و عليک با فحش خواهر و مادر روبه رو شدم و دستهايم را دستبند زدند و از سر به داخل ماشين هُلم دادند و پارچه کثيفي روي سرم کشيدند. سرم را به جلو فشار مي دادند تا خيابانها را نبينم. گفتم چرا با من چنين مي کنيد؟ من با دعوتنامه آمدم. آنها رکيک ترين فحشها را نثارم کردند و آژير کشان مي رفتند. مرگ را جلو چشمم مي ديدم. حدود يک ساعت در ماشين بودم تا به زندان رسيديم؛ همان زندان کميته مشترک ضدخرابکاري شاه بود که اسمش زندان توحيد شده بود. دستهايم را بسته بودند. درد همه وجودم را گرفته بود. صداي زجر و شکنجه زندانيان مي آمد.
از مرحوم شانه چي  پرسيدم بازجوها چه کساني بودند و چه مي گفتند؟ گفته بود: چشمهايم را بسته بودند و کسي که بازجويي مي کرد پشت سر من ايستاده بود و سؤالات را مي نوشت و به شکنجه گر مي داد و با فحشهاي رکيک سؤالات را مي خواند. راجع به همه سؤال کردند. بعد از سه روز بازجويي و تخليه اطلاعاتي پاسپورت و همه مدارک شناسايي ام را گرفتند و مرا سوار هواپيما کردندو به پاريس برگرداندند. در فرودگاه اورلي سرگردان بودم تا توانستم خبر بدهم. لاهيجي به سراغم آمد و نتيجه دست پخت خودش را  ديد که گفته بود من هم تا  ده روز ديگر در تهران هستم.
  شانه چي از من پرسيد به نظر تو بازجوي من چه کسي بود که پشت سرم ايستاده بود و نمي خواست شناخته شود؟ وقتي پرسيدم سؤالاتي که از شما شده چي بود و سؤالات را برايم گفت. گفتم:  
 آقاي شانه چي سيد محمود دعائي از شما بازجويي مي کرد.

حسين شريعتمداري بازجو و توّاب ساز، بعد از کشتن سعيد امامي  گفته بود که مي گويند من با سعيد امامي جلسه داشتم. درست است، اما جلسه هفتگي ما راجع به مسائل امنيتي سه نفره بود. چرا اسم نفر سوم يعني دعائي  را نمي آورند؟

   يکي از شخصيت هاي شناخته شده، که دو فرزندش مسعود و مجيد در ديکتاتوري رژيم شاه اعدام شدند گفته بود: در يکي از شبهاي تابستان سال ۱۳۶۰ در سلول اوين  نشسته بودم و تازه از شکنجه گاه مرا به سلول برگردانده بودند. ناگهان در بازشد و سيد محمود دعائي و سيدهادي خامنه اي به داخل سلول آمدند. حالم را پرسيدند. پاهاي ورم کرده ام را به آنها نشان دادم . در سلول را باز گذاشتند. اخبار ساعت هشت شب پخش مي شد. راديو اعلام کرد آقاي... هنگام خروج از مرز دستگير شد. به دعائي گفتم  من که در مرز دستگير نشدم، در منزل خواهرم دستگير شدم، چرا دروغ مي گوييد. دعائي گفت کار اسدالله  لاجوردي است. او با اسداله لاجوردي کار مي کرد.

 کسي که در سالهاي دهه ۱۳۶۰ به قتلگاه اوين مي رفته از نفرات بالاي امنيتي رژيم بوده است و شگرد او در به دام انداختن، تهديد و تطميع و تحبيب است. به سراغ خانواده هاي پناهندگان سياسي سرشناس مي رود و مي گويد سلام مخصوص مرا برسانيد و بگوييد شما که در رژيم شاه مبارزه کرديد چرا يه خارج رفتيد، وزارت و  وکالت حق شماها بود.

 آقاي لاهيجي وقتي توي بيمارستان پشت در اتاق شانه چي با شما جرّ و بجث مي کردم مي خواستم از دعائي و دزديش از فروشگاه «پرَنتان» در پاريس  تعريف کنم که او را بهتر بشناسيد. او در پاريس پرونده دزدي دارد و از زندان براي آقاي عبدالباقي آيت اللّهي ـ که هم اکنون در پاريس هستند ـ نامه مي نو يسد. مي توانيد از ايشان سؤال کنيد که رفيق شما کيست و چه سابقه يي در دادگستري فرانسه دارد. دعائي در آن نامه مي نويسد که از فلان فروشگاه دزدي کرديم و دستگير شديم، به صادق قطب زاده بگوييد براي من وکيل بگيرد. قطب زاده وکيل مي گيرد. دعائي در دادگاه سي هزار فرانک فرانسه محکوم مي شود. بعدها محمد منتظري در پاريس به من گفت: پانزده هزار فرانک آن را از بني صدر و پانزده هزار فرانک ديگرش را از قطب زاده گرفتيم و سر و ته قضيه را هم آورديم.  وقتي از زندان بيرون آمدند، از مرحوم  صداقت نژاد، شوهر خواهر هادي نژادحسينيان، پرسيدم ماجرا چه بود؟ گفت: با دعائي به فروشگاه «پرنتان» رفتيم. عبا و عمّامه را برداشته بود و از نيت او بي خبر بودم.  دو چمدان برداشت و آن دو را از   لباسهاي زير زنانه پرکرد.  گفتم چکار مي کني؟ گفت سهم امام و خمس و زکات را ازشان مي گيرم و يک ضبط صوت هم روي آنها گذاشت و از فروشگاه خارج شديم. در ايستگاه  منتظر مترو بوديم پليسها در حال قدم زدن بودند که دعائي ترسيد و فکر کرد او را تعقيب کردند و پا به فرار گذاشت. پليس سوت کشيد و دعائي فرار مي کرد. بالاخره دستگير شديم. دستبند به ما زدند. توي ماشين پليس دعائي زد زير گريه. به او گفتم مگر گرفتن سهم امام گريه هم دارد؟ گفت وقت اين حرفها نيست. تا به حال همه اش به خير گذشته بود. به زندان رفتيم. ما را چکاپ کردند. دعائي خوشحال شد که زندان فرانسه چکاپ هم دارد. اولين بار بود که مي گفت چکاپ کردم.
   من وقتي در عراق بودم با دعائي به چاپخانه يي در بغداد رفتيم. در بازگشت ايستگاه بازرسي بود و شرطه به داخل ماشين آمد و از دعائي کارت شناسايي خواست. او کارتش را به مأمور نشان داد. او عضو استخبارات و عضو حزب بعث عراق و هم مترجم خميني با رئيس سازمان امنيت عراق بود.  مترجم مي بايست مورد تأييد عراقيها باشد. او گوينده راديو نهضت روحانيت و گيرنده خروجي از عراق براي رفتن طلاب به ايران هم بود.
   آقاي لاهيجي، محمود دعائي براي خودش حالا دم و دستگاهي دارد. با يک اشاره او حملات سازمان يافته و امضاهاي دسته جمعي روي سايتها مي رود  و اتّهامات بي اساس عليه مجاهدين در طي اين سالها خود به خودي نبوده، بلکه از تاريکخانه هاي توطئه و ترور مقامات اطلاعاتي و امنيتي دستگاه جنايت ولايت فقيه، نظير دعائي ها طرّاحي و زمينه چيني شده است. همين گشتاپوهاي پشت پرده نظام جنايتکار و تروريست پرور حاکم بر ايران است که با همدستي امثال شماها مدير شانه چي ها را به ايران کشانده است و کساني مانند غفّار حسيني ها را به تيغ جلادان ولايت سپرده است.  راستي آقاي عبدالکريم لاهيجي، شما که عناوين پرطُمطُراق «از مؤسسّين جمعيت دفاع از آزادي و حقوق بشر»، «نايب رئيس فدراسيون بين المللي جوامع حقوق بشر و مدير اتّحاديه حقوق بشر در ايران» همه جا با خود يدک مي کشيد، آيا در تمام اين سي سالي که در تمام سالهاي سياه پس از سي خرداد ۶۰ از حقوق کدام «بشر» دفاع کرده ايد؟
آيا در همه اين سالهاي پررنج و خون و شکنجه پس از سي خرداد۶۰ دغدغه اصلي شما اين نبوده است که پيشتازان جنبش مقاومت ايران را که در راه آزادي ايران از همه هستي و خان و مان دست کشيده و جز پاک کردن نکبت وجود ننگين رژيم سفّاک آخوندي دغدغه يي نداشته اند، به هر وسيله ممکن آماج تيغ کينه و انتقاد قراردهيد و آنها را مسئول زمينه ساز  خشونت و کشتارهاي وحشيانه پس از سي خرداد ۶۰ قلمداد کنيد و از اين راه تيغ جلاد را عليه آنها تيزتر کنيد؟
 حسين اخوان توحيدي